پسر بچه ای بود که اخلاق خوبی نداشت. پدرش جعبه ی میخی به او داد و گفت هربار که عصبانی می شود باید

یک میخ به دیوار بکوبد. روز اول ، پسربچه 37 میخ به دیوار کوبید. طی چند هفته بعد ، همانطور که یاد می گرفت

چگونه عصبانیتش را کنترل کند ، تعداد میخهای کوبیده شده بر دیوار کمتر شد. او فهمید که مهار کردن عصبانیتش

آسانتر از کوبیدن میخها بر دیوار است...

او این نکته را به پدرش گفت و پدرهم پیشنهاد کرد که از این به بعد ، هر روز که می تواند عصبانیتش را مهار کند ،

یکی از میخها را از دیوار بیرون آورد. روز ها گذشت و پسربچه سرانجام توانست به پدرش بگوید که تمام میخها را از

دیوار بیرون آورده است. پدر دست پسربچه را گرفت و به کنار دیوار برد و گفت:پسرم!تو کار خوبی انجام دادی. اما

به سوراخ های دیوار نگاه کن. دیوار دیگر هرگر مثل گذشته اش نمی شود. وقتی تو در هنگام عصبانیت حرف های

بدی می زنی ، آن حرف ها هم چنین آثاری به جسی می گذارند. تو می توانی چاقویی در دل انسانی فرو کنی و

آن را بیرون آوری . اما هزاران بار عذر خواهی هم فایده ندارد ، آن زخم سر جایش است. زخم زبان هم به اندازه

زخم چاقو دردناک است.

 


[ شنبه 13 مهر 1392برچسب:,

] [ 20:23 ] [ YASAMIN ]

[ ]

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت

ممنونم.تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد...حال دختر خوب نبود...نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود...دختر با خودش میگفت:میدونی که من

هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی...ولی این بود اون حرفات ...حتی برای دیدنم هم نیومدی...شاید من دیگه

هیچوقت زنده نباشم ...آرام گریست و دیگر...چیزی نفهمید.چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران

نباشید پیوندقلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..در ضمن این نامه برای شماست..!دختر نامه را برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده

نمی شد.بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام .از دستم ناراحت نباش که بهت

سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمی ذاری که قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم ..امیدوارم عملت موفقیت آمیز

باشه.(عاشقتم تا بی نهایت)..دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود.اون قلبشو به دختر داده بود. آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های

اشک روی صورتش جاری شد..و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم.... . . .                                       

[ سه شنبه 5 شهريور 1392برچسب:,

] [ 21:58 ] [ YASAMIN ]

[ ]

پادشاهی در یک شب سرد زمستانی از قصر خارج شد.هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی میداد.

از او پرسید:آیا سردت نیست؟

نگهبان پیر گفت:چرا ای پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.

پادشاه گفت:.....

من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباس های گرم مرا برایت بیاورند.

نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد.اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش کرد. صبح روز بعد جسد سرمازده پیر مرد را در حوالی قصر پیدا کردند،در حالی که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود:((ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل می کردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پای در آورد!))

[ جمعه 1 شهريور 1392برچسب:,

] [ 13:56 ] [ YASAMIN ]

[ ]

مرد مسنی به همراه پسر 25 ساله اش در قطار نشسته بودند.در حالی که مسافران در صندلی های خود نشسته بودند ،قطار شروع به حرکت کرد.به محض شروع حرکت قطار پسر 25 ساله که در کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد.دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس میکرد،فریاد زد:پدر نگاه کن درخت ها حرکت میکنند.مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.کنار مرد جوان زوج جوانی نشسته بودند که حرف های پدر و پسر را می شنیدند و از پسر جوان که مانند یک کودک 5 ساله رفتار میکرد،متعجب شده بودند.ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد:پدر نگاه کن ،رودخانه،حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند.زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه میکردند،باران شروع شد.چند قطره باران روی دست پسر جوان چکید و با لذت آن را لمس کرد و دوباره فریاد زد:پدر نگاه کن .باران میبارد.آب روی دست من چکید .زوج جوان دیگر طاقت نیاوردند و از مرد مسن پرسیدند:چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟مرد مسن گفت :ما همین الان از بیمارستان بر میگردیم .امروز پسرم برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند...

[ جمعه 1 شهريور 1392برچسب:,

] [ 13:21 ] [ YASAMIN ]

[ ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه

هدایت به بالا

کد هدایت به بالا